شاپرک جونم یکسال دیکه با هم بزرگ شدیم .نتوانستم روز اول فروردین بیام پیشت . اما الان بهت تولدت هر جفتمون رو تبریک میگم .
هر دو با هم یک سال دیگه بزرگتر شدیم .تولدمون مبارک . امیدوارم امسال هر وقت میایم پیشت تا درد و دل کنم و رازهام رو بهت بسپرم سرشار از عشق و خبرهای خوب باشه .
دلم یک عالمه خبر خوب میخواد . یک سال خوب . پس با هم دعا کنیم که سال ۹۹ برای هر دومون و همه عزیزهامون خوب باشه .
سال نو و تولدت مون مبارک
می دانی وقتی که یک درد زیاد داری بعد از یک مدت بی حس می شی . بی حس بی حس .
دیگه نمی دانم دلم چی می خواد . فکر می کنم دیگه هیچی و هیچکس رو نمی خواهم.
یعنی این روزها می گذره ؟
شاپرکم محکم بغلم کن، خیلی تنهام .
روزها و شبا داره میگذره . من سر خودمرو گرممیکنمو هر وقت دلم بهانه میگیره سر خودم رو به یک چیز دیگه گرممیکنم .
میدانی شاپرکم انگار از تو خالی شدم . انگار پوچشدم . انگار دیگه دلم هیچی نمیخواد . حتی دیگه به بودنش هم فکر نمیکنم . به بودن هیچکس .
فکر میکنم تا آخر عمرم دیگه تنهای تنها بمونم.و یا اگه بهتر بگم شاپرکم دلم میخواد تا اخرین روزی که نفس میکشمتنها بمونم .
دیگه نمیخوام به هیچکس اجازه بدم که پاشو توی حریم من بگذاره .
می خواهم این تاریخ ها رو برای همیشه اینجا ثبت کنم . این تاریخ و روزها برای من مملو از عشق و نفرت ، دوست داشتن و نیاز بود .
کسی رو دوست داشته باشی و بعد بفهمی که همه اش پوچ بوده یک کم سخته و برای آدم گران تمام میشه.
25 اسفند 95 بعد از یک دیدار کوتاه ، شروع پایان بود .
بعد از بیش از یک و سال و نیم انتظار و عذاب بالاخره 5 آبان 97 یک شروع دوباره رقم خورد . یک شروعی که قرار بود توی دنیای مجازی باشه .
اما اشتیاق با هم بودن توی 7 اسفند 97 این قرار رو بهم زد و ما همدیگر رو دیدیم . جایی که من فکر می کردم خانه عشق منه .
دیدارهامون کم و بیش ادامه پیدا کرد .
26 فروردین 98
21 اردیبهشت 98
14 مرداد98 ( این شب برای هر دومون بی نظیر بود )
9 مهر 98
و سرانجام 4 آذر 98 (یک روز تلخ برای هر دو نفرمون) ، یک جوری اینجا پایان رابطه ما بود .
باز هم با بهانه های الکی . باز هم با غرور و خودخواهی یکباره رابطه مون را به آخر رساند .
باز من موندم و یک دنیا غصه و غم . من ماندم و یک عالمه بغض توی گلو .
اینبار دیگه نمی دانم چی می شه . احساس می کنم دیگه خیلی آزار دیدم . دیگه تحمل ندارم .
بعضی وقتا با خودم فکر میکنم که فکر کن مرده . مگه برای مرگ کسی چاره ایی هم هست . وقتی که عزیزی رو از دست می دیدم چی کار می کنیم . هیچی به زمان و زمین بد و بیراه می گیم ، گریه می کنیم ، انکار می کنیم اما در نهایت می پذیریم .
فکر می کنم من دیگه به پذیرش رسیدم . برای این دوستی خیلی تلاش کردم و از همه چی خودم گذشتم . اما وقتشه که دیگه فاتحه برای این دوستی بخوانم .
دیگه هیچ اصراری ندارم . البته نمی دانم طاقت اینو دارم که اگه برگرده جواب مثبت بهش ندم یا نه ؟
اما به قول خودش دارم تلاش می کنم تا برای همیشه فراموشش کنم .
این هم یک پایانی هستش . هر چیزی یک روزی تمام می شه .
این هم پایان بیست سال عاشقی منه .
نمی دانم چرا من همیشه منتظر یک معجزه بودم . که کارم درست بشه . نمی دانم چرا همیشه دلم می خواهد یک دستی از غیب بیاد و کار من رو درست کنه .
یکم که دقیقتر فکر می کنم می بینم هر چی که سرم امده و برام اتفاق افتاده تقصیر خودم بوده . چرا منتظر بودم بقیه برای من فکر کنن .
اما اینبار دیگه نمی خواهم اینطور بشه . منتظر معجزه نیستم . می خواهم ذهنم رو از همه چی پاک کنم . دوباره برای خودم تصمیم بگیرم .
برای اینکه سر خودم رو هم گرم کنم و به چیزهای بیهوده فکر نکنم می خواهم دوباره درس بخوانم . دارم شروع می کنم و برای کارشناسی ارشد تلاش می کنم . چشم به هم بزنم تمام شده و کارشناسی ارشد رو هم گرفتم .
این دفعه دیگه منتظر معجزه نمی مانم خودم تلاش می کنم و به اون چیزی که می خواهم حتماً می رسم .
می دانی شاپرکم فکر کنم من کلا برای زندگی کاری بدنیا امده ام و زندگی عاشقی و دوست داشتن ربطی به من نداره .
درباره این سایت